دکلمه1
دنيا در هزاره بدبختىهايش رها شده بود.
تاريكى، پا از گليم خويش فراتر نهاده بود و قلب انسانهاى تكيه داده به سايه گندم را استخدام مىكرد. دريا در صحن آب و در غربتى محض، درد مىكشيد و تلاطم امواج محبت، بر دوش خاطرهها تشييع مىشد.
شب، خورشيد آزادى را احاطه كرده بود و آرزوى صلح، در دلهاى زلال مردم جارى بود.
لبخند لحظهها
باد، به يك بار تقويم سرنوشت را به هم زد. لحظهها در سكوت مظلوميتشان لبخند زدند و بلوغ پنجرههاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقيقههاى نوجوان انقلاب، قسم ياد كردند تا روزهاى خاكسترى دنيا را به ابديت بسپارند.
سوگند خوردند كه روى پاى غيرتشان بايستند و طاغوت و استكبار را عزادار باور پليدشان كنند.
سوگند خوردند كه داغهاى كمرشكن و زخمهاى بىمرهم را التيام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسير ماه جارى كنند و از خُم ولايت، سيراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بيمه نشده، بىگدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سايه ايمان شعلهور و رهبرشان، تكليف تمام شمعهاى زمانه را روشن كنند.
با كولهبارى از نفسهاى سپيد
صبح، با كولهبارى از نفسهاى سپيد، دميد. ستارهها، پنهان شدند و خورشيد، سوار بر سرير شعر، ظهور كرد.
باران، دامن گلهاى نوشكفته وجود را تكان داد و سبد سعادت را به دستشان هديه كرد.
ضريب نفسهاى صبح، با ضربان قلب عالم درآميخت و فرياد زد... .