دنيا در هزاره بدبختى‏هايش رها شده بود.
تاريكى، پا از گليم خويش فراتر نهاده بود و قلب انسان‏هاى تكيه داده به سايه گندم را استخدام مى‏كرد. دريا در صحن آب و در غربتى محض، درد مى‏كشيد و تلاطم امواج محبت، بر دوش خاطره‏ها تشييع مى‏شد.
شب، خورشيد آزادى را احاطه كرده بود و آرزوى صلح، در دل‏هاى زلال مردم جارى بود.
لبخند لحظه‏ها
باد، به يك بار تقويم سرنوشت را به هم زد. لحظه‏ها در سكوت مظلوميتشان لبخند زدند و بلوغ پنجره‏هاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقيقه‏هاى نوجوان انقلاب، قسم ياد كردند تا روزهاى خاكسترى دنيا را به ابديت بسپارند.
سوگند خوردند كه روى پاى غيرتشان بايستند و طاغوت و استكبار را عزادار باور پليدشان كنند.
سوگند خوردند كه داغ‏هاى كمرشكن و زخم‏هاى بى‏مرهم را التيام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسير ماه جارى كنند و از خُم ولايت، سيراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بيمه نشده، بى‏گدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سايه ايمان شعله‏ور و رهبرشان، تكليف تمام شمع‏هاى زمانه را روشن كنند.
با كوله‏بارى از نفس‏هاى سپيد
صبح، با كوله‏بارى از نفس‏هاى سپيد، دميد. ستاره‏ها، پنهان شدند و خورشيد، سوار بر سرير شعر، ظهور كرد.
باران، دامن گل‏هاى نوشكفته وجود را تكان داد و سبد سعادت را به دستشان هديه كرد.
ضريب نفس‏هاى صبح، با ضربان قلب عالم درآميخت و فرياد زد... .