مى‏آيد؛ بر بام بلند آرزو و به جست‏وجوى شهيدانى كه مسيرش را با خون خويش مطهر كردند.
خانه‏هاى قلبمان، شانه‏هاى مهربان او را مى‏جويند تا در سايه خورشيدى‏اش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سيه مستان شب، با خنجر ظلم، سپيداران باغ را سر بريده‏اند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاى‏مان باز مى‏گرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشم‏انتظار دست نوازش تواند كه از بام بلند ديدار، بر خاطر مجروحشان بكشى، اى روح خدا!
آمدى، تا روزهايمان رنگ سربلندى بگيرد و دست‏هاى‏مان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شب‏هاى طولانى، طعم روز را فراموش نكنيم و به زيارت آفتاب برويم.
آمدى، تا پيروزى، فانوس شب‏هاى بى‏چراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادى‏مان.
تو كه آمدى، زمستان در برف‏هاى ناتمامش آب شد و بهار، در سينه‏هاى ما شكوفه زد.
تو آمدى، تا طنين حقيقت، از برج‏هاى سر به فلك كشيده تاريخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هيبت كاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاكستر شود.
تو آمدى و بهشت زهرا، در سرخى خون‏هاى به ناحق ريخته شده، دوباره تپيد.
تو آمدى و با آمدنت، فرودگاه مهرآباد، آبادانى ايران را با بال‏هاى كبوترهاى سپيد نامه‏رسان، به همه جاى جهان، مخابره كرد.
تو آمدى و نفس‏هاى مسيحايى‏ات، كالبدهاى مرده را حياتى دوباره بخشيد.